سَـــــلویٰ
سَـــــلویٰ
کیک اسفناج
سَـــــلویٰ
۱۱۲

کیک اسفناج

۴ روز پیش
سال47زمانیکه رشادت رئیس اداره آموزش و پرورش کامیاران بودندمن پس از۲سال خدمت در حومه سنندج، «حسن آباد»به هوای گرفتن 1800ریال خارج از مرکز، به بخش کامیاران منتقل و در یکی از روستاهای حوزهٔ مارنج و موچش مشغول بکار شدم در آن ایام کسی که در روستا معلم می شد، هم مُدیر بود، هم معلم و هم مستخدم و دهاتی ها غالباً او را مدیر ( مودوێر) می نامیدند
مدیر موظف بود دانش آموزان شش پایه تحصیلی از کلاس اول تا ششم را در یک کلاس مستقر و مطابق برنامه مخصوص تدریس نماید.
من علاوه بر کار موظف روزانه، به دایر کردن کلاسهای اکابر(زنانه و مردانه)هم اقدام کرده بودم. ابتدا گروه خانمها می آمدند و پس از خاتمهٔ کلاس آنها نوبت کلاس آقایان بود. در آنزمان در روستاها میکروفن و بلندگو نبود و اذان گفتن و اطلاع رسانیهای مهم غالباً توسط خادم مساجد و بر روی پشت بام مسجد صورت می گرفت مثلاً وقتی چوپانها گله را به آبادی بر می گرداندند بعضاً اتفاق می افتاد که شخصی بز، گوسفند، گاو یا الاغی را به اشتباه و قاطی دیگر احشام، به زاغه یا طویلهٔ منزل خود می بُرد در آنصورت به خادم مسجد خبرداده میشد که به اطلاع عموم برساند تا کسی که آن حیوان را اشتباهی به خانه اش برده، بیرون بفرستد تا به صاحبش برگردد و خادم مسجد به تناسب موضوع گم شده، جار میزد: «رەحمەت خوا له باوک ئەوکه سه،گای فڵانه کەسی کردگه سه ماڵه و، بیکاته دەره و خاوەنەکەی ماتڵه رحمت خدا بر پدر کسی که گاو فلان کس را به خانه اش برده است، بیرونش بکند صاحبش منتظراست»من بنا به تجربه قبلی تصمیم گرفته بودم که دعوت کسی را برای شام یا ناهار نپذیرم.دلیلش این بود که اولیای دانش آموزانی که تمکن مالی داشتند، بعضاً مدیر را بشام دعوت میکردند و فردای آن شب، وقتی فرزندشان به مدرسه می آمدباخوشحالی غرورآمیز به بچه های دیگر میگفت که دیشب آقای مدیر منزل ما بود و بچه ها ی کم بضاعت و بی بضاعت از این بابت که چرا آنها نتوانسته اند از مدیر پذیرایی کنند غصه می خوردند این بود که تصمیمم را خیلی جدی گرفته بودم.
اما یکی از اهالی آن روستا، حاجی مکه رفته ای بود و به نسبت دیگران بسیار پولدار، متمکن و ذی نفوذ بود و اندک سوادی هم داشت و به نشانی با سواد بودن چند عدد خودنویس و خودکار را در جیب کتش گذاشته بود.پسر کوچک حاجی شاگرد روزانه و دختر زیبا و دم بختش که خانمچه ای بود، نیز شاگرد کلاس اکابر بود حاجی به طمع این که دخترش را به ریش من، که جوانی شهری بودم، ببندد، جفت پا را در یک کفش کرده، که الاّ و للّا، باید فلان شب برای صرف شام به منزل ما بیایی هرچه بهانه آوردم، افاقه نکرد و چنان درآمپاس و تنگنای اخلاقی و رودربایستی قرارم داد که ناچار به تمکین و قبول دعوت شدم (نا گفته نماند که برای تامین مالی ساخت توالت و دستشویی مدرسه، گوشه چشمی به پول و نفوذ کلام حاجی در بین مردم دِه داشتم و نمیخواستم خیلی آزرده خاطر شود)در شب موعود کلاس اکابر را نیم ساعتی زودتر تعطیل کردم و بمنزل حاجی، که چسپیده به مسجد بود، رفتم. پس از نشستن و احوالپرسی های متعارف، دختر حاجی، بسیار آراسته، با لباس تر و تازه و با ادا و اطوار ویژه روستایی، سینی چای به دست وارد شد. من هم با او صمیمانه خوش و بش کردم و استکان چای را برداشتم. هرچه بود شاگرد کلاس اکابرمن بود. بمحض اینکه میخواستم جرعەای از چای را بنوشم، صدای خادم مسجد را شنیدم که جار میزد: «ره حمەت خوا له باوک ئەو کەسه مودوێری بردگه سه ماڵه و بیکاته دەره و ره شاده ت هاتگه، ره شاااا داااات – رحمت خدا بر پدر کسی که مدیر را به خانه اش برده است، بیرونش بفرستد، رشادت آمده است، رشاااا دااات»
چای را نخورده برخاستم، کفشهایم را پوشیدم و بمدرسه رفتم که محل زندگیم هم بود. دیدم رشادت به همراه جناب نصرالله دباغی که راهنمای تعلیماتی بود و سابقه دوستی نیز با هم داشتیم، با یک ماشین جیپ آمده و جلو مدرسه ایستاده اند. ادای احترام کردم. دیدن نگاه ملامت آمیز رشادت و لبخنده معنادار دباغی بر وجودم سنگینی می کرد. باری بعد از توضیح ماجرا و شنیدن تذکرهای لازم، خداحافظی کردند و رفتند. البته از آنجا که آقای رشادت نسبت به من محبت داشتند، موضوع تعطیل زود هنگام کلاس اکابر، به توبیخ کتبی با درج در پرونده منجر نشد. به اتاق خودم در مدرسه رفتم و مشغول نان و ماست خوردن شدم و از خیر شام و پذیرایی حاجی گذشتم آش ناخورده همان و در زمره آن زبان بسته ها قرار گرفتن همان باور کنید پس از گذشت50سال از آن ماجرا هنوز صدای خادم مسجد در گوشم طنین انداز است که میگفت:رەحمەت خوا له باوک ئەو کەسه مودوێری بردگه سه ماڵه و بیکاته دەره و رەشادەت هاتگه رەشادت
✍سعیدشیخ الاسلامی


هفته ی بزرگداشت مقام معلم ،بر همه ی معلمان عزیز پاپیونی مبارک باشه..
از عزیزانی هم که برام پیام تبریک فرستادن ومیفرستن بینهایت تشکر میکنم..♥️
...
راتا الویه
سَـــــلویٰ
۴۷

راتا الویه

۱ هفته پیش
دختری در لهستان زندگی می‌کرد به نام ایرنا که صمیمانه عاشق پدرش بود.
زمانی‌که تیفوس در شهر آن‌ها، ورشو، شیوع پیدا کرد، پدر ایرنا پزشکی شجاع بود. او می‌توانست از بیماری دور باشد و سلامتی‌اش را به خطر نیندازد؛ اما تصمیم گرفت در کنار بیماران باقی بماند و خودش هم بیمار شد.
او قبل از مرگ به دخترش ایرنا گفت: «اگر کسی را در حال غرق‌ شدن دیدی، باید به کمکش بشتابی و او را نجات دهی.»

زمانی که نازی‌ها شروع به آزار و اذیت مردمان همسایگانشان کردند، او جمله ی پدرش را عملی و به آن‌ها برای نجات و حفظ کودکان‌شان کمک ‌کرد.
او نام بر کودکان می‌نهاد و آن‌ها را به خانواده‌های مسیحی می‌داد تا در امان بمانند. ایرنا نام‌های جدید و اصلی بچه‌ها را در برگه‌هایی نوشت، آن‌ها را لوله و در شیشه‌های مربا مخفی ‌کرد و بعد هم تمام شیشه‌ها را زیر درختی بزرگ در باغچه دوستش دفن کرد.
گاهی کودکان کوچک‌تر موقع جابه‌جایی مخفیانه گریه می‌کردند، ازاین‌ رو او برای گمراه‌ کردن نازی‌ها سگی را تعلیم داد تا با فرمان او پارس کند.
او کودکان را در کیسه، ساک لباس، جعبه و حتی درون تابوت مخفی می‌کرد و بدین‌ طریق در عرض سه ماه 2500 کودک را نجات داد.
ایرنا پس از جنگ شیشه‌های مربا را از خاک بیرون کشید و بسیاری از کودکان را به خانوادهای اصلی‌شان بازگرداند.

#کتاب_دختران_جسور
#ایرنا سندلرورا

از: النا فاویلی، فرانچسکا کاوالو، مینا رمضانی ، ناشر: انتشارات نسل نواندیش

...
کیک شکلاتی
سَـــــلویٰ
۵۰

کیک شکلاتی

۲ هفته پیش
به هنگام اشغال روسیه توسط ناپلئون دسته ای از سربازان وی ، درگیر جنگ شدیدی در یکی از شهر های کوچک آن سرزمین زمستان های بی پایان بودند که ناپلئون به طور تصادفی ، از سربازان خود جدا افتاد .
گروهی از قزاق های روس، ناپلئون را شناسایی کرده و تا انتهای یک خیابان پیچ در پیچ او را تعقیب کردند . ناپلئون برای نجات جان خود به مغازه ی پوست فروشی ، در انتهای کوچه ی بن بستی پناه برد . او وارد مغازه شد و نفس نفس زنان و التماس کنان فریاد زد : خواهش می کنم جان من در خطر است ، نجاتم دهید . کجا می توانم پنهان شوم ؟
پوست فروش پاسخ داد عجله کنید . اون گوشه زیر اون پوست ها قایم شوید و ناپلئون را زیر انبوهی از پوست ها پنهان کرد . پس از این کار بلا فاصله قزاق های روسی از راه رسیدند و فریاد زدند : او کجاست ؟ ما دیدیم که وارد این مغازه شد . علی رغم اعتراض پوست فروش قزاق ها تمام مغازه را گشتند ولی او را پیدا نکردند و با نا امیدی از آنجا رفتند. مدتی بعد ناپلئون از زیر پوست ها بیرون خزید و درست در همان لحظه سربازان او از راه رسیدند .
پوست فروش به طرف ناپلئون برگشت و پرسید : باید ببخشید که از مرد بزرگی چون شما چنین سوالی می کنم اما واقعا می خواستم بدونم که زیر آن پوست ها با اطلاع از این که شاید آخرین لحظات زندگی تان باشد چه احساسی داشتید ؟

ناپلئون تا حد امکان قامتش را راست کرد و خشمگینانه فریاد کشید : با چه جراتی از من یعنی امپراطور فرانسه چنین سوالی می پرسی؟
محافظین این مرد گستاخ را بیرون ببرید، چشم هایش را بسته و اعدامش کنید. خود من شخصا فرمان آتش را صادر می کنم .
سربازان پوست فروش بخت برگشته را به زور بیرون برده و در کنار دیوار با چشم های بسته قرار دادند . مرد بیچاره چیزی نمیدید ولی صدای صف آرایی سربازان و تفنگ های آنان که برای شلیک آماده می شدند را می شنید و به وضوح لرزش زانوان خود را حس می کرد . سپس صدای ناپلئون را شنید که گلویش را صاف کرد و با خونسردی گفت : آماده ….. هدف …..
با اطمینان از این که لحظاتی دیگر این احساسات را هم نخواهد داشت، احساس عجیبی سراسر وجودش را فرا گرفت و به صورت قطرات اشکی از گونه هایش سرازیر شد. سکوتی طولانی و سپس صدای قدم هایی که به سویش روانه میشد… ناگهان چشم بند او باز شد. او که از تابش یکباره ی آفتاب قدرت دید کاملی نداشت ، در مقابل خود چشمان نافذ ناپلئون را دید که ژرف و پر نفوذ به چشمان او می نگریست.
سپس ناپلئون به آرامی گفت : حالا فهمیدی که چه احساسی داشتم؟

جدای از همه ی دغدغه ها و دلمشغولیها..

تولد اردیبهشت ماهیها مبارک..♥️
...
ژله محلبی

ژله محلبی

۴ هفته پیش
درحالی که ما مشغول جمع کردن آخرین سفره ی افطار ماه رمضان بودیم، مردان مراکشی، الجزایری و تونسی درگیر آماده کردن کادوی روز عید فطر به نام حق نمک یا "حق الملح" برای همسران شان، خانم های خانه و صاحبان اصلی سفره های سحر و افطار هستند
حق نمک، یک رسم صبح عید فطر، با قدمتی 500 ساله، در شمال آفریقاست. در این رسم خانم خانه صبح عید و بعد از نماز عید فطر، یک فنجان قهوه و بشقابی شیرینی به آقای خانه تعارف می کند. آقا قهوه را می نوشد و بر اساس توان مالی خودش انگشتر، طلا یا نقره ای در کنار فنجان قرار می دهد و آن را بر می گرداند. رسم "حق الملح" قدردانی از کسانی است که روزه گرفتن ها در گرو کار آن ها بوده.



یکی بیاید واین رسم زیبا را به مردان کوچک این سرزمین بیاموزد...

مردتان نیستم اما از صمیم قلب میگویم
خانم های عزیز خانه، خدا قوت به همت عااالی شما. طاعاتتون قبول حق❤️
پستم‌را بنشان احترام وتشکر بپذیرید ☺️🌹🌹



این هم عید در خوزستان ایران 👇👇

در میان اقوام عرب خوزستان؛  2 روز قبل از عید را «ام الوسخ» و یک روز مانده به عید را «ام الحلس» نام دارد.
«ام الوسخ» در واقع همان خانه تکانی است؛ خانه تکانی فقط در نظافت خلاصه نمی‌شود؛ در واقع آنها اجناس جدید برای منزل خریداری می‌کنند و خانه را برای فرارسیدن عید و اکرام مهمان تمیز و آماده نگه می‌دارند.
خوزستانی‌ها روز پایانی رمضان را به نظافت شخصی خود اختصاص می‌دهند؛ آنها این روز را «ام الحلس» می‌نامند.
"عیدکم مبارک" و "ایامکم سعیده"


✅محلبی با ژله هم برا پذیرایی از دوستی مهربان بود که بعد شش سال ،فرصت دیدار باهاش ودخملای گلش پیش اومد..
ممنون از فاطمه قادری عزیز برا این دستور 🌹🌹
...
فرنی پفکی
سَـــــلویٰ
۸۲

فرنی پفکی

۱ ماه پیش
در آئین «دوست، دوست» گروهی از کودکان که تعداد آنها از سه تا چندین نفر متغیر است، در محله‌های مختلف به درب منازل مردم رفته و با خواندن اشعاری در مدح حضرت علی (ع) برای صاحبِ خانه دعا می کنند و از او طلب خوراکی و … می‌ نمایند.

مراسم سنتی «دوست، دوست» یکی از آئین هایی است که در شب بیست و هفتم ماه مبارک رمضان در اکثر مناطق استان #یزد و از جمله شهرستان #بافق برگزار می‌شود و به رغم گذشت سالیان طولانی از برگزاری آن، این آیین هنوز به دست فراموشی سپرده نشده است.
از این آیین عد‌ه‌ای با عنوان «دوست دوست» و عده دیگری به عنوان «دوست علی» از آن یاد می‌کنند.
گرچه قدمت این آیین در استان یزد مشخص نیست اما برخی از پژوهشگران فرهنگ عامه معتقدند این آئین از زمان شهادت حضرت علی (ع) توسط یتیمان کوفه برگزار شده و نسل به نسل با تغییراتی تداوم یافته و به ایران نیز راه یافته است.
اگرچه سند معتبری برای تایید این ادعا وجود ندارد اما حداقل می‌توان گفت که وجه تسمیه این مراسم، برگرفته از جمع‌آوری شیر و نان در کوچه‌های کوفه پس از شهادت حضرت علی (ع) توسط ایتام این شهر بوده است.
آیین “دوست دوست علی” مراسمی برای زنده نگه داشتن فرهنگ کمک به یتیمان و کودکان بی سرپرست است.
آیین ” دوست، دوست علی” در شب 27 ماه رمضان پس از تاریک شدن هوا برگزار می‌شود و بیشتر دختران و پسران خردسال و نوجوانان این آیین را اجرا می‌کنند.
در گذشته اغلب دختران و پسرانی که در این مراسم شرکت می‌کردند، چهره خود را می‌پوشانیدند تا شناخته نشوند اما اکنون دیگر این کار انجام نمی‌شود.
طلب خوراکی از صاحب‌خانه با خواندن اشعاری در حق صاحب‌خانه.
صاحب‌خانه‌ها نیز که اغلب با این رسم آشنایی دارند، با خوراکی‌هایی که از قبل آماده کرده‌اند، از کودکان استقبال می‌کنند.
اشعاری که معمولا کودکان در این آیین می‌خوانند عبارتند از: «دوست دوست، دوست علی، امام اول علی» که این شعر در واقع اعلام حضور گروه در مقابل درب خانه است و بعد از آن کودکان می خوانند.
دوست؛ دوست؛ دوست علی” این خونه؛ شربت و قنده الهی؛ امام علی درشو نبنده » یا «من درویشم، کلاه ریشم، تا نگیرم رد نمی‌شم» از دیگر اشعاری است که توسط کودکان این گروه خوانده می‌شود.
صاحب‌خانه‌ها با توجه به اینکه اغلب از برگزاری این آیین اطلاع دارند، از قبل برای این مراسم آماده شده‌اند و تنقلات و خوراکی‌هایی مثل شکلات، آجیل، نبات و … آماده می‌کنند و به کودکان می‌دهند و کودکان با خواندن اشعار دعاگونه برای صاحب‌خانه، منزل را ترک کرده و به سراغ منزل همسایه می‌روند و معمولا همین کار را تا چندین خانه تکرار می‌کنند..

سلام به همه ی همراهان عزیز پیج سلویٰ..
ممنون حضور ونگاه ومحبت کلام تکتکتون عزیزان..♥️
سفره ی افطار ساده ی ما
فرنی و
یه آش رشته ی بی تزئین 🥴
...
اسنک موز و خرما
سَـــــلویٰ
۷۳

اسنک موز و خرما

۱ ماه پیش
از بچگی بهم یاد داده بودن دعا رو باید با حضور قلب خوند تا قبول بشه، در نهایت توجه...

امشب با خودم فکر میکردم چرا هیچ وقت بهم یاد ندادن چطور با حضور بچه ها به حضور قلب برسم؟

وضو میگیری رو به قبله می نشینی و کتاب خدا رو رو به روی صورتت باز میکنی و میخونی، االهم انی اسئلک به کتابک المنزل...

دلت داره کم کم اماده میشه...
مصحف رو می بندی و بر سر میگذاری و میخونی، اللهم به حق هذا القران...
بک یا الله
بک یاالله

مامان من دستشویی دارم!!

یه نگاه به بچه که این پا و اون پا میکنه، یه نگاه به در خروجی مسجد و دستشویی که حتی نمیدونی کجاست، یه نگاه به نوزاد توی بغلت و دخترکی که سرش رو به بازوت تکیه داده،
همه توجه و حضور قلبت رو میپرونه.
حضور قلب که هیچ حتی همون چهارتا خواسته و حاجت دنیاییت هم از ذهنت پاک میشه
تجربه بهت یاد داده اگر الان قرآن سر نگرفتی ممکنه دیگه تا سحر فرصتش پیش نیاد

حاج آقا داره پشت بلندگو هنوز بک یا الله میگه اما تو تصمیم میگیری خودت تند تند همه قسم ها رو بخونی و بعد بچه رو ببری ...
با سرعت نور داری اسامی ائمه رو هر کدوم ده مرتبه صدا میزنی و وسطش چند بار سر تکون میدی برای بچه ات که باشه، الان میریم و همزمان این فکر به ذهنت میاد که در مقدمه غالب ادعیه نوشته با حضور قلب خوانده شود و تلاش کنید اشکتون جاری بشه، شده حتی قد بال مگسی...

حضور قلب؟ اشک؟
تو ته تهش بتونی حواست رو جمع کنی، ترتیب امام ها رو جا به جا نگی و همزمان باهاش فکر کنی نوزاد رو با خودت ببری یا بگذاری بمونه؟ کجا بگذاریش که زیر پا نیاد، به کی بسپری بچه ها رو، کیف چکار کنی؟ راستی کفش های پسرت کجاست چون که وقت ورود با پدرش بوده و هزار فکر و خیال دیگه.( دکتر ارنست امشب کشیک بودن و نمیشد که ما رو کامل همراهی کنن)

بزرگش میکنم؟
نه به قرآن
این داستان زندگی آشنای غالب ما مادران چند فرزندیه

میخوام غر بزنم یا منت بگذارم؟
نه به والله، که داشتن این بچه ها آرزو و تصمیم خودمون بوده و خوب می دونیم برای لحظه لحظه این ها چقدر خدا اجر برامون مینویسه، برای همین بک یالله های از ته قلب اما بدون حضور قلبمون❤

پس چرا دارم این ها رو می نویسم؟

من و بقیه مادران این قصه ها رو کامل از بریم، غالبمون حتی لحظات بسیار پیچیده تر و سخت تری رو هم با بچه هامون تجربه کردیم و دم نزدیم🤐

مخاطب این نوشته ها اتفاقا بیشتر آقایون هستن.
اون آقایونی که وقت ساختن مسجد سالن بزرگ و دلباز طبقه همکف رو با سقف بلندش رو میکنن مردونه و ما خانومها و مادران رو با چند تا بچه قد و نیم قد و کلی ساک و وسیله میفرستن تو یک سالن کوچک و قناس تو طبقات بالاتر گاهی حتی بدون آسانسور!!😔

مخاطب این نوشته ها اون دسته از آقایونی هستن که تو صف خرید ابمیوه و بستنی وقتی میبینن یه خانومی بچه به دست با فاصله از نفر جلویی ایستاده تا تنه نخوره خودشون رو بدون کوچکترین عذاب وجدانی جلوی اون خانوم جا میزنن و یه تنه هم روش.😤

مخاطب این خاطرات اتفاقا آقایونی هستن که موقع رانندگی و پارک کردن تو خیابون و راه گرفتن وسط بلوار تا میبینن راننده ماشین کناریشون خانومه یه بوق بلند و یه ناسزا آبدار حوالش می کنند، بهش راه نمیدن یا جای پارکش رو میگیرن😕


مخاطب این پیام ها آقایونی هستن که تو خونه به قدری که لازمه به همسرشون، مادر فرزندانشون کمک نمیکنن و صدای دو تا بشقاب جا به جا کردنشون گوش فلک رو پر میکنه و غبغبشون رو پر باد.

و بی شمار مثال دیگه...


کاش قبل تمام ادعیه مینوشتن شرط قبولی دعا، حضور قلب و نداشتن شاکی خصوصی است...

با تشکر از همه آقایونی که اهل مراعات اند.

نوشته ی دکتر_موتا ..دکتر دندانپزشکی که در آلمان زندگی میکنن
...
میلاداولین تجلی زهرا
سَـــــلویٰ
۷۰
*خاطرهُ یک آدم‌ فنّی ۶٧ساله*
روز اول ماه مبارک رمضان، نوه ام عینک عیال را برداشت و پرت کرد
شیشه اش در آمد.
عیال گفت ببر عینک سازی شیشه اش را جا بیندازند،
گفتم نیازی به عینک سازی نیست
من هواپیما به آن مدرنی را تعمیر میکنم
آنوقت نمی توانم شیشه ی عینک را بیندازم؟
با پیچ گوشتی پیچ عینک را شل کردم، فریم عینک حالت فنری داشت، پیچ پرید هوا و افتاد روی فرش.
عینک را گذاشتم کنار و دو زانو دنبال پیچ گشتم، در حال چرخش رفتم روی عینک و فریم له شد.
عیال را برداشتم بردم عینک سازی و جریان را گفتم، ایشان گفتند باید دکتر مشخصات فریم را بنویسد تا نقطه ی کانونی شیشه ها درست باشد.
رفتیم چشم پزشک و صد و پنجاه پول ویزیت دادم.
اومدیم عینک انتخاب کنیم، فریم هشتصد تومان و شیشه ها چهارصد هزارتومان.
با عصبانیت اومدم بیرون، نشستم پشت فرمان تا خواستم حرکت کنم زدم به یک ماشین عبوری، گلگیر جلو و دو تا از درب ها له شد، دو تا جوان پیاده شدند، با بد و بیراه گلاویز شدیم، چند تا مشت و لگد خوردم، مردم جدا کردند، زنگ زدیم پلیس راهنمایی، مقصر شناخته شدم.
با اینکه بیمه داشتم دو میلیون و پانصد هزار تومان خسارت دادم، به افسر گفتم اینها مرا کتک زدند، لطفا بگویید افسر نیروی انتظامی بیاید.
افسر نیروی انتظامی که اومد آن دو نفر مدعی شدند ما بخاطر تصادف کتک کاری نکردیم، چون ایشان روزه خواری میکرد ما اعتراض کردیم و به همان خاطر کتک کاری کردیم.
افسر نیروی انتظامی سیگار را که دستم دید مورد را تایید و صورتجلسه کرد، گفت فردا باید بیایی و بری دادسرا، هر چه خواهش کردم قبول نکرد.
روزه خواری در ملا عام مجازات دارد، در دادسرا محکوم شدم، وقتی رفتم عینک را بگیرم، از عینک سازی پرسیدم، اگر عینک را میاوردم شیشه اش را جا بیندازی
چقدر دست مزد میگرفتی

گفت این کارها را مجانی انجام میدیم..🤪😅



♡••
ســـَــــلامـ بـَــر
اقیانوسِ ڪرامت‌وسخاوتۍ
ڪہ‌از دامـــــــانِ
«ڪوثر»و«ابوتراب» برخاست...



میلاد کریم آل طاها آقا امام حسن مجتبی علیه السلام هزاران بار بر شما مبارک♥️

یه حلوا نخودچی با شیره که دستورش تو ستون دستور پختام هست..
ممنون از عزیزانیکه محبت نگاهشونو دریغ نمیکنند
...
هفت سین
سَـــــلویٰ
۱۰۵

هفت سین

۱ ماه پیش
موضوع نر و ماده بودن آب‌ها و نیز قنات که ماندگاری است از مراسم دوران ستایش آناهیتا و تیشتر، ما را به عروسی قنات رهنمود می‌کند که در بسیاری از نقاط ایران، از جمله روستاهای گلپایگان، اراک،تفرش،ملایر، تویسرکان،محلات، خمین، دلیجان، چهارمحال، اصفهان، دامغان،شاهرود، یزد و شهر کرد متداول بوده‌است.

احتمال دارد که در دوران باستان عروسی چشمه، رودخانه و... نیز وجود داشته‌است. بررسی‌های انجام شده در مورد این موضوع نشان می‌دهد که در مناطق کم باران و تقریباً کم آب و نیز در حاشیه کویر ایران اجرا می‌شود و هرگاه در اثر نیامدن باران آب قنات کم می‌شده، این مراسم اجرا می‌شده‌است.

آنچه در این مراسم نیز متداول است، شادی و دادن طعام و برکت به نماد برکت و نعمت خواهی از طبیعت است و شاید عروس قنات بازمانده‌ای از رسم کهن قربانی دادن برای آب باشد. «زن» نماد زایش و زایندگی در ارتباط با آب قرار می‌گیرد و آب را نیز به زایندگی و آفرینش وا می دارد

مراسم عروسی قنات در گلپایگان در زمانهای دور برگزار می‌شده‌است. در روستاها وقتی آب قنات کم یا خشک می‌شد، برایش عروسی می‌گرفتند. این جشن هم اوایل بهار و تقریباً اواخر اسفند وقتی که اهالی دیگر از آمدن آب قنات ناامید می‌شدند صورت می‌گرفت.

برای این جشن یک زن بیوه را که جوان است و شوهرش مرد خوبی بوده و از هم طلاق نگرفته بوده‌اند در آن روز به خصوص که ۴ یا ۵ روز قبل از عید نوروز است به هیأت عروس در می‌آوردند و شادی و هلهله و پای‌کوبی می‌کردند.

هم‌چنین خوراک‌های مخصوص عروس به مادر چاه می‌بردند و او داخل قنات می‌شد. می‌بایست شب را در قنات بگذراند. به اصطلاح می‌گویند قنات نر شده و باید به آن زن داد.

فردای آن روز زن از قنات بیرون می‌آمد و تمام روستا به او احترام می‌گذاشتند و او از آب و محصول سهم می‌برد. اما از آن پس نمی‌بایست ازدواج کند، چرا که مردم معتقد بودند او زن قنات است و قنات هم زنش را هیچ وقت طلاق نمی‌دهد.

همچنین در زمانهای مشخصی زن قنات باید به داخل قنات میرفت و در جایی که از دید دیگران پنهان بود برهنه میشد و در آب میرفت و به اصطلاح با قنات هم بستر میشد. مردم معتقد بودند که بلافاصله قنات پر آبتر میشد.
آخرین عروس قنات ظاهر تا چند سال پس از انقلاب ایران هم زنده بوده و در مرکز ایران زندگی میکرده است. همچنین عروس قنات به دلیل اینکه اجازه ازدواج نداشته مردم آبادیهای مرتبط با آن قنات نفقه ای را به طور مرتب به عروس قنات میداده اند و جالب است که بدانید هر چند وقت یکبار عروس با قنات قهر میکرده و با آن همبستر نمیشده و مردم برای اینکه آنها را آشتی دهند میزان نفقه را بیشتر میکردند تا عروس آشتی کند.

این رسم به نوعی از #میترائیسم گرفته شده‌است. خیلی از معابد میترائیسم در مراغه و نقاط دیگر دارای سردابه‌هایی است که میترا درون آن‌ها زندگی می‌کند و این رسم شاید از آن منشعب شده باشد.

منبع: افاضلی اکبر، «توشه‌ای از تاریخ گلپایگان و مردم آن» انتشارات ابجد، ۱۳۷۷

سال نو..مطالعه ای نو😍

عید همتون مبارک..نماز روزه هاتونم قبول..
اونقدر هفتسینای خوشگل و عااالی دیدم تو پاپیون، تو ارسال هفت سین خودم مردد بودم..🥺☺️
هزار ماشاءالله... انشاءالله همیشه همینطور دلخوش ودلگرم ودل آرام باشین..
دوستتون دارم وممنون حضور تکتکتون هستم..

قلبای پایین هفت سیناتونو با نیت عاقبت بخیری وسلامتیتون قرمز کردم..پر از شور عشق بمانید ..
...
«رمضان مبارک»
سَـــــلویٰ
۲۶۶

«رمضان مبارک»

۲ ماه پیش
صابِئین یا مندائیان گروهی مذهبی و پیرو حضرت یحیی هستند که به زبان محلی اهواز به انها صبی ها گفته میشود. آنها دو هزار سال پیش بخاطر ازار و اذیت یهودیان تند رو از بیت المقدس فلسطین به جنوب عراق واقلیم اهواز(خوزستان) مهاجرت کردند و امروزه مرکزیت و رهبری معنوی صابئیان دنیا در شهر اهواز است. در قران در سوره بقره هم از صابئیان به عنوان یک دین اسمانی یاد کرده و این چنین امده:
«ان الذین آمنوا و الذین هادوا و النصاری و الصابئین من آمن بالله و الیوم الآخر و عمل صالحا فلهم اجرهم عند ربهم و لا خوف علیهم و لاهم یحزنون
محققا کسانى که ایمان آوردند و آنها که یهودی شدند و مسیحیان و صابئیان، هر کدام از روى حقیقت به خدا و روز قیامت ایمان آوردند و عمل صالح کردند، پاداش آنها نزد پروردگارشان محفوظ است و نه خوفى بر آنهاست و نه غمگین شوند.
بعضی از احکام صابئیها:
انها هم روزه میگیرند ولی به جای سی روز، روزه ماه رمضان، سی و شش روز غیر متوالی روزه می گیرند و در طول روز هم سه بار نماز می خوانند. آنها برای دینشان تبلیغ نمی کنند و عجیب آنکه، اجازه ورود به آیین شان را نیز نمی دهند. غسل تعمید در آب روان از مهمترین اصول آیینهای آنان به شمار می آید برای همین امروزه بیشتر انها در کنار ساحل کارون زندگی میکنند تا به اب روان دسترسی داشته باشند.کتاب مقدس انها کنزربا نام دارد.سال نو مندائیان، سالروز تولد آدم است و تاکنون 445,358 سال از ان میگذرد.
جمعیت صابئین امروزه در کل دنیا حدود هفتادو پنج هزار نفر تخمین زده میشود که بیست هزار نفر انها در خوزستان _اهواز زندگی میکنند.شغل اکثر صابئیان در اقلیم طلاکاری و میناکاری است.انها در اقلیم در ازادی کامل مراسم های دینی خود را اجرا میکنند و هیچ محدودیت و یا ازار و اذیت به انها نمیشود و به قول رهبر معنوی انها مرحوم شیخ جبار طاووسی که فرموده بود سرزمینی امن تر از اهواز برای صابئیان وجود ندارد.و این گفته او نشان از فرهنگ بالای مردم این سرزمین دارد.شیخ جبار طاووسی در هفتم دی ماه سال نود سه در گذشت..

از جالب‌ترين و زيباترين اصول زندگی اين قوم آن است كه مندائیان، ازدواج دارند اما طلاق ندارند و عروس و داماد قبل از محرم شدن بايد غسل تعميد شوند و يكى از قسمتهاى جالب عروسى آنها اين است كه روحانى سر عروس و داماد را سه بار به آهستگى به هم متصل می كند كه نمادى از وصل روحانى آنهاست. لباس مراسم تعميد همگى سفيد و از جنس كتان است و در حين تعميد روحانى تعميد كننده بايد عصايى از درخت زيتون در دست داشته باشد. معبد يا مسجد آنها "مندى" نام دارد كه به معناى عقل و عرفان است و از نى و حصير تهيه می‌شود و بايد به سمت "شمال‌آسمانى" باشد. نام كتاب مقدس مندائيان "گنزا ربا" به معناى گنج بزرگ است.

💦زبان مندايى شاخه‌اى از زبان ارامى قديمى است و خط مندايى هم شايد بتوان گفت تركيبى از خط عبرى و مانوى است. مندایان به خاطر آيين غسل، در كنار رودخانه‌هاى منطقه گرمسيرى مانند فرات و كارون زندگى می كنند. صابئين به سياست هيچ علاقه‌اى ندارند و تبليغ و تبشير و عضو‌گيرى در اين دين وجود ندارد يعنى ورود ممنوع و خروج آزاد است.

✅ دكتر مسعود فروزنده – نویسنده، محقق و پژوهشگر تاريخ


این متن رو توی یه کانال معتبر دیدم وبرام‌جالب اومد ..
گفتم شما هم بدونید وبخونید ♥️🌱


اگر عزیزی پیرو این دین هست و مطالب متن رو مغایر با عقایدشون دونست خوشحال میشم کامنت بذاره و درستترین رو بنویسه..

رمضان مبارکتون 🌱🌹🌹
...
آش کشک آذربایجان
سَـــــلویٰ
۱۵۸
در سال 1998 که به کشور تایلند رفته بودم از معبد طلایی بازدید کردم. آنچه می‌خوانید سرگذشت مجسمه‌ی بودای طلایی است :
در سال 1957 گروهی از راهبان باید یک مجسمه‌ی بودای گلی را به محل جدیدی انتقال می‌دادند. به علت ساخت بزرگراه به سوی بانکوک محل معبد باید تغییر می‌کرد. هنگام حمل تندیس با جرثقیل، به دلیلی سنگینی آن، مجسمه ترک خورد. نکته‌ی مهم‌تر این که بارش باران آغاز شد. راهب ارشد که تصور می‌کرد ممکن است بودای مقدس آسیب بببیند، دستور داد مجسمه را بر زمین بگذارند و برای حفظش از باران، روی آن را با چادری بزرگ بپوشانند.
پاسی از شب نگذشته بود که راهب ارشد برای بازدید مجسمه به سراغ‌اش رفت. او چراغ قوه‌ی خود را به زیر چادر برد تا از خشک بودن مجسمه اطمینان حاصل کند. همین که نور چراغ‌قوه به ترک‌ها تابید، او درخشش ضعیفی را دید. به معبد رفت و یک قلم و چکش آورد و به کندن گل‌ها پرداخت. هر تکه گل خشک‌شده را که برمیداشت روشنایی بیشتر می‌شد. چندین ساعت طول کشید تا او خود را با بودای طلایی فوق‌العاده‌ای مواجه دید.
تاریخ‌شناسان معتقدند که سال‌ها پیش قرار بود ارتش برمه به تایلند حمله کند. راهبان که گمان می‌کردند کشورشان به زودی مورد حمله قرار می‌گیرد بودای طلایی و پرارزش خود را با گِل پوشاندند تا گنجینه‌ی خویش را از تصرف برمه‌ای‌ها مصون دارند. به نظر می‌رسید که برمه‌ای‌ها تمام راهبان را قتل‌عام کردند و راز بودای طلایی تا آن روز در سال 1957 ناگفته باقی ماند.
در بازگشت از تایلند، پیش خودم فکر می‌کردم که همه‌ی ما مانند بودای گلی هستیم که با پوششی از ترس پوشیده شده‌ایم. ما در مسیر زندگی، بین دو تا سه سالگی به پوشاندن «اصل طلایی» خویش می‌پردازیم. وظیفه‌ی کنونی ما این است که مانند آن راهب، قلم و چکش به دست، بار دیگر خود واقعی خویش را کشف کنیم.

جک_کانفیلد



یدنیا ممنونم از همراهی قشنگتون♥️
...